شعر در مورد ذهن
شعر در وصف ذهن,شعر در مورد ذهن,شعر در مورد ذهن زیبا,شعر درباره ذهن,شعر در مورد معلولین ذهنی,شعر مولانا در مورد ذهن,شعر درباره ذهن آشفته,شعری در مورد ذهن,شعر ذهن خراب,شعر ذهن ما باغچه است,متن شعر ذهن ما باغچه است,شاعر شعر ذهن ما باغچه است,شعر ذهن ما زندان است,شعر مجتبی کاشانی ذهن ما زندان است,شعر ذهن,شعر ذهنی,شعر ذهن ناآرام,شعر ذهن زیبا,شکل ذهنی شعر,شعر درباره ذهن,شعر زندان ذهن,الشعر دهنی,تمبلر قناع لشعر دهنی,شعر در مورد ذهن زیبا,شعر درباره ذهن آشفته,شعر در مورد ذهن,شعری در مورد ذهن
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد ذهن برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ی ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
شعر در وصف ذهن
ذهن بی پنجره بی پیغام است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
و بسازیم در آن پنجره ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
شعر در مورد ذهن
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن می روید
شعر در مورد ذهن زیبا
ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
شعر درباره ذهن
شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی
شعر در مورد معلولین ذهنی
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور
بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده – پر غرور
شعر مولانا در مورد ذهن
آنقدَر خوبی ، که در ذهن کسی مقدور نیست
از تو من در پنج وعده ، قدر دانی میکنم
شعر درباره ذهن آشفته
یک ذهن دودآلود با یک شیشه ودکا
که سر می کشد تا انتها یک مرد تنها که
شعری در مورد ذهن
دیوانه در دیوانه ام خواندیدو خوشحالم که من
بالاترین حد جنون در ذهن هر دیوانه ام
شعر ذهن خراب
بچگی های گره خورده به خاموشی ذهن
من همانم پسر سر به هوا یادت هست
شعر ذهن ما باغچه است
روزی وضو می گیرد این ذهن زلال پنجره
با بوی شب بوها و با عطر نجیب یاس ها
متن شعر ذهن ما باغچه است
درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را
این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست
شاعر شعر ذهن ما باغچه است
پرسشی همواره در ذهن ِ من است
می رود یا کامیابم می کند؟!
شعر ذهن ما زندان است
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت یک راز می شود
شعر مجتبی کاشانی ذهن ما زندان است
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
شعر ذهن
ذهن من سرگردان است
و در اندیشه های تو گم می شود
شعر ذهنی
عاشق که باشی…
چشم هایت را عاشقانه روی دنیا باز می کنی،
صدای قار قار کلاغ ها، زیباترین سمفونی دنیا را در ذهنت تداعی می کند
شعر ذهن ناآرام
چه خلوت خوشی دارد این گوشهی قشنگ!
باد از عطر علف، بیهوش
هوا از عیش آسمان، آبی
و ذهن روشن هیزم
که گرمِ گرم … از خیال جنگل افرا و صنوبر است
شعر ذهن زیبا
تو از هیچ کجای ذهنم مدام متولد می شوی
و می میری و من درد بدنیا آمدن
و مردنت را هر روز در کسری از ثانیه تجربه می کنم
شکل ذهنی شعر
و دستان تو
بداهه ای گرم و بههنگام بود
که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمیگنجید
شعر درباره ذهن
مرا به ذهنت نه،
به دلت بسپار!
من
از گم شدن
در جاهای شلوغ
میترسم
شعر زندان ذهن
چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی! زمانها گذشتند
و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام.
الشعر دهنی
حسودیام میشود
به شعرها و ترانههایی که میخوانی
– خوشا به حال کلماتی،
که در ذهن تو زیست میکنند!-
تمبلر قناع لشعر دهنی
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم…
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!
سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
شعر در مورد ذهن زیبا
بگذار پارهای از سخن صندلیها را
آن دم که به تو خوشامد میگویند، برگردان کنم …
بگذار آنچه را که از ذهن فنجانها میگذرد
آنگاه که در فکر لبان تواند …
و آنچه را که از خاطر قاشقها و شکردان میگذرد، بازگو کنم …
بگذار تو را چون حرف تازهای
بر ابجد بیفزایم
شعر درباره ذهن آشفته
آسمان که نشد،
چرا درخت نباشم …
وقتی
تو
در من
اینهمه پرنده ای؟
ذهنم
پُر از لانه هایی است
که برای تو ساخته ام
شعر در مورد ذهن
همه جا دنبالت میگردم
حتا در ذهن آدمهای غریبه
که از کنارم عبور میکنند
و مرا نمیبینند
پس کجایی آقای من!
چرا همه جا هستی
و من
تو را نمیبینم؟
شعری در مورد ذهن
گل قشنگم!
برمی گردم
پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم
و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم
می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم؟
شعر در وصف ذهن
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
شعر در مورد ذهن
می دانی؟
یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی….
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند
شعر در مورد ذهن زیبا
گرچه از غایت فصاحت و ذهن
همه دیوان شعرم اوصافست
شعر درباره ذهن
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست
شعر در مورد معلولین ذهنی
ندارد هیچ حاصل عقل کلی
که نه در ذهن او آن هست حاضر
شعر مولانا در مورد ذهن
آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را
شعر درباره ذهن آشفته
رشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشد
جرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفت
شعری در مورد ذهن
تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
شعر ذهن خراب
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
شعر ذهن ما باغچه است
زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش
به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا
متن شعر ذهن ما باغچه است
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
شاعر شعر ذهن ما باغچه است
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده ام
شعر ذهن ما زندان است
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شعر مجتبی کاشانی ذهن ما زندان است
این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذکاست
شعر ذهن
معانی هنرت داد فهم را تعلیم
معالی شرفت کرد ذهن را تلقین
شعر ذهنی
اگر که نتوانتم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره تو همراه من خواهی بود
از درون
و از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
و در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند
شعر ذهن ناآرام
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت
پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
شعر ذهن زیبا
وقتی به هم نزدیک میشویم
بیشتر از هم فاصله میگیریم
وقتی با هم هستیم
بیشتر تنهاییم
آرام آرام
خانهای در ذهنمان شکل میگیرد
او تنهاست
من هم تنهایم
و از دودکش خانه
اندوه بالا میرود
دیوارهای گلی نامریی
لخت و عور
به هر طرف که مینگریم
به خودمان برمیخوریم
شکل ذهنی شعر
زن ها هر آنچه را
که از قلب هایشان پاک می کنند
در ذهنشان می نویسند
شعر درباره ذهن
شوقی ، که چو گل دل شکفاند ، عشق است
ذهنی ، که رموز عشق داند ، عشق است
شعر زندان ذهن
زمان شکست
و ذهن من تکه تکه شد
دُرناها تکههای مرا به منقار گرفتند
از فراز اقیانوس گذشتند
آن سوی آبها
در شهری که موهای تو
باد را پریشان میکند
تکههای دلم را
کف دستهای تو یافتم
الشعر دهنی
ای کاش
گرده های محبت را
در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی
ای کاش
می گشودیم آرام
تمبلر قناع لشعر دهنی
باید پرسید
از روشنایی ذهنش
باید سوال ها پرسید
و به گرمی
دستی به کمرش کشید
زنی در یک شهر
صد سال است که منتظر من است
شعر در مورد ذهن زیبا
خواب ها همیشه تعبیر خوبی ندارند
دیروز خوب نبود ، باشد که فردا ، روشن و شادی آفرین باشد
همه ی این جمله ها از ذهن اسبی می گذرد که از کارزار برمی گردد
شعر درباره ذهن آشفته
و این جهان پر از صدای حرکت پای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهنِ خود طناب دارِ ترا میبافند
شعر در مورد ذهن
ناگهان به ذهنم رسید
که امشب
نامه های عاشقانه قدیمی ام را باز کنم
و دوباره بخوانم
نمی دانستم که با آتش بازی می کنم
شعری در مورد ذهن
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را ، دریا و رنگ روسری ترا ، ریرا
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد
شعر در وصف ذهن
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود
باید کتاب رابست
شعر در مورد ذهن
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
شعر در مورد ذهن زیبا
دل زیبای گلم ، قحط تبسم شده است
جرم من چیست ، بگو ، معجزه ی ماه بهشت
باز در ذهن قشنگت چه تجسم شده است
قهر کردی گل من ، چشم ، ولی حق با توست
هر زمان
صحبتی از حق تقدم شده است
آخر شعر بیا لطف کن و زیبا شو
اسمت انگار میان غضبت گم شده است
شعر درباره ذهن
ظلمات ِ مطلق ِ نابینایی.
احساس ِ مرگزای تنهایی.
«ــ چه ساعتیست؟ (از ذهنات میگذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سال ِ کدام قرن ِ کدام تاریخ ِ کدام سیاره؟»
تکسُرفهیی ناگاه
تنگ از کنار ِ تو.
آه، احساس ِ رهاییبخش ِ همچراغی!
شعر در مورد معلولین ذهنی
آیا تو باز گشته ای ؟
آبی که پای کوه خارا می شست
و شکل فاخته را
به ذهن تیر کمان کودک می آموخت ؟
آیا تو بازگشته ای /
طاووس سبز
ابری که آسمان را
در گوشه های سمت تو آبی می کرد
شعر مولانا در مورد ذهن
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
شعر درباره ذهن آشفته
تو از کدام بیابان تشنه می آیی ای باد
که بوی هیچ گلی با تو نیست
نه زوزه ی کشیده ی گرگ گری
نه آشیان خراب چکاوکی
نه برگ خرمایی
تو از کدام
بیابان می آیی ؟
پرندگان غریبی از این کرانه می گذرند
پرندگان غریبی که نام هیچ کدام
به ذهن سبز گز پیر ده نمی گذرد
شعری در مورد ذهن
من اما ماسه زارانی
دیده ام که هنوز
رؤیای بر باد رفته ی جنگل ها
و دلک خرد زنبق ها را
در هاضمه ی ذهن خوش ورز می دهند
شعر ذهن خراب
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شعر ذهن ما باغچه است
تصویر روی من
در پاکی تصور او
همچون
غباری آینه ذهن را مکدر کرد
متن شعر ذهن ما باغچه است
در اوج شادمانی
در قله غرور
در بهترین دقایق این عمر نابپای
در لذت نوازش برگ و نسیم صبح
در لحظه نهایت نسیان رنجها
در لحظه ای که ذهن وی از
یاد برده است
خوف تگرگ را
کز شاخسار باغ جدا کرده برگ را
ناگاه
غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق
احساس می کند
چون پتک جانگدازی این پیک مرگ را
شاعر شعر ذهن ما باغچه است
زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
شعر ذهن ما زندان است
بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
شعر مجتبی کاشانی ذهن ما زندان است
دیگر تبار تیره انسان برای زیست
محتاج قصه های دروغین خویش نیست
ما ذهن پاک کودک معصوم را
با قصه های جن و پری
و
قصرهای نور
آلوده می کنیم
آیا هنوز هم
دلبسته کالسکه زرینی ؟
آیا هنوز هم
در خواب ناز قصر های طلایی را
می بینی ؟
شعر ذهن
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش
سراسر شب من قصه مصیبت بود
صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
شعر ذهنی
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که
هرگز نخوانده بودی
شعر ذهن ناآرام
رویای تصرف سبزینه ی کلمه ای است
در ذهنت
و لذت تحریرش
از گلویت
کلمه ای که درخت می شود
و آواز آوند هایش را
پرنده در منقار کوچکش
تقطیع می کند